بعضی شاعران هستند که خواندن دیوان اشعار انان به آدمی آرامش میدهد . یکی از این شاعران بزرگ و معاصر ایران " فریدون مشیری " است . به شما توصیه می کنم که برای یک بار هم که شده است ، نگاهی به مجموعه اشعار این شاعر بزرگ ایرانی بیندازید.
» سایت شخصی فریدون مشیری
» شعر بسیار زیبای آفتاب پرست
در خانه خود نشسته ام ناگاه
مرگ آید و گویدم : زجا برخیز
این جامه عاریت به دور افکن
وین جامه جانگزا به کامت ریز!
خواهم که مگر ز مرگ بگریزم
می گیرد و می کشد در آغوشم
پیمانه ز دست مرگ می گیرم
می لرزم و با هراس می نوشم!
آن دور ، در آن دیار هول انگیز
بی روح ، فسرده، خفته در گورم
لب بر لب من نهاده کژدم ها
بازیچه مار و طعمه مورم
در ظلمت نیمه شب، که تنها مرگ
بنشسته به روی دخمه ها بیدار
وامانده مار و مور و کژدم را
می کاود و زوزه می کشد کفتار ...!
روزی دو به روی لاشه غوغایی ست
آن گاه، سکوت می کند غوغا
روید ز نسیم مرگ خاری چند
پوشد رخ ان مغاک وحشت زا
سالی نگذشته استخوان من
در دامن گور خاک خواهد شد
وز خاطر روزگار بی انجام
این قصه دردناک خواهد شد.
ای ره گذران وادی هستی!
از وحشت مرگ می زنم فریاد.
بر سینه سرد گور باید خفت.
هر لحظه به مار بوسه باید داد!
ای وای چه سرنوشت جان سوزی.
این است حدیث تلخ ما، این است.
ده روزه عمر با همه تلخی.
انصاف اگر دهیم شیرین است .
از گور چگونه رو نگردانم؟
من عاشق آفتاب تابانم.
من روزی اگر به مرگ رو کردم.
از کرده خویشتن پشیمانم .
من تشنه این هوای جان بخشم.
دیوانه این بهار و پاییزم.
تا مرگ نیامدست برخیزم.
در دامن زندگی بیاویزم!
روحش شاد
فريدون مشيری در سیام شهريور ۱۳۰۵ در تهران به دنيا آمد. جد پدریاش بواسطه ماموريت اداری به همدان منتقل شده بود و از سرداران نادر شاه بود. پدرش ابراهيم مشيري افشار فرزند محمود در سال ۱۲۷۵ شمسي در همدان متولد شد و در ايام جواني به تهران آمد و از سال ۱۲۹۸ در وزارت پست مشغول خدمت گرديد. او نيز از علاقهمندان به شعر بود و در خانوده او هميشه زمزمه اشعار حافظ و سعدي و فردوسي به گوش ميرسيد. مشيري سالهاي اول و دوم تحصيلات ابتدايي را در تهران بود و سپس به علت ماموريت اداري پدرش به مشهد رفت و بعد از چند سال دوباره به تهران بازگشت و سه سال اول دبيرستان را در دارالفنون گذراند و آنگاه به دبيرستان اديب رفت... ادامه
» سایت شخصی فریدون مشیری
» شعر بسیار زیبای آفتاب پرست
در خانه خود نشسته ام ناگاه
مرگ آید و گویدم : زجا برخیز
این جامه عاریت به دور افکن
وین جامه جانگزا به کامت ریز!
خواهم که مگر ز مرگ بگریزم
می گیرد و می کشد در آغوشم
پیمانه ز دست مرگ می گیرم
می لرزم و با هراس می نوشم!
آن دور ، در آن دیار هول انگیز
بی روح ، فسرده، خفته در گورم
لب بر لب من نهاده کژدم ها
بازیچه مار و طعمه مورم
در ظلمت نیمه شب، که تنها مرگ
بنشسته به روی دخمه ها بیدار
وامانده مار و مور و کژدم را
می کاود و زوزه می کشد کفتار ...!
روزی دو به روی لاشه غوغایی ست
آن گاه، سکوت می کند غوغا
روید ز نسیم مرگ خاری چند
پوشد رخ ان مغاک وحشت زا
سالی نگذشته استخوان من
در دامن گور خاک خواهد شد
وز خاطر روزگار بی انجام
این قصه دردناک خواهد شد.
ای ره گذران وادی هستی!
از وحشت مرگ می زنم فریاد.
بر سینه سرد گور باید خفت.
هر لحظه به مار بوسه باید داد!
ای وای چه سرنوشت جان سوزی.
این است حدیث تلخ ما، این است.
ده روزه عمر با همه تلخی.
انصاف اگر دهیم شیرین است .
از گور چگونه رو نگردانم؟
من عاشق آفتاب تابانم.
من روزی اگر به مرگ رو کردم.
از کرده خویشتن پشیمانم .
من تشنه این هوای جان بخشم.
دیوانه این بهار و پاییزم.
تا مرگ نیامدست برخیزم.
در دامن زندگی بیاویزم!
روحش شاد
1 نظر:
یادش گرامی ..
نظر خود را بیان کنید